۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

بورنیک - قطره اشکی به یاد فرزاد

غار بورنیک
صحنه اول
چراغ ها خاموش! دستور سرپرست بود.
باز هم همان آهنگی را که در تاریکی مطلق کاملا می پرستم به گوش همنوردان آشنا ساختم. به یاد فرزاد کمانگر افتادم. بی اختیار اشک از چشمانم جاری گشت... هر آنچه سعی بر پنهان کردن آن کردم، اینبار نشد...
اعدام...
غار بورنیک...
دل تنهای من...
هر آنچه بود با اتمام آهنگ بغضم را از هم پاشاند.
زنده باد آزادی...
همین!

صحنه دوم
در آستانه غروب به روستای هرانده رسیدیم. دوست هرانده ای ما اصرار کرد که به منزل آنها برویم و دست و رویی بشوییم . . . همیشه از معارشت با شهرستانی ها لذت می برم. حقیقت که یک تار موی گندیده آنها می ارزد به هزاران تهرانی...!
مهمان نوازی
در میان حداقل ها . . .
عالی!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر