۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه

برای او که یک ملت بود؛ یادنامه ای برای فرزاد و علی و فرهاد/ مجید توکلی


اعلام کرده بودند که علی اعزام به ۲۰۹ است. تلفن های سالن آن ها قطع بود. رفتم از سالن خودم تماس بگیرم ولی تلفن های آنجا هم قطع بود. بالا که برگشتم فرزاد گفت که اعلام کرده اند او هم اعزام به ۲۰۹ است (و دروغ بود و به ۲۴۰ منتقل شدند).
این اعزام عصر شنبه همه ی ما را نگران کرده بود؛ معمولا اعزام برای اعدام های سیاسی عصر شنبه بوده است. ناراحتی دیوانه کننده ای سراسر وجودمان را فرا گرفته بود ولی فرزاد می گفت چیزی نیست و احتمالا چند سوال می خواهند بپرسند. او می دانست ولی مثل همیشه چنان پرروحیه بود که اصلا به روی خودش نمی آورد. باورکردنی نبود؛ تا چند دقیقه قبل با هم در کتابخانه بودیم. علی هم که والیبال را نیمه کاره رها کرده بود و سر و رویش را شسته بود و داشت آماده می شد. خیلی سخت و دردناک بود؛ معمولا همین ساعت هر روز، علی پس از ورزش می آمد تا با هم فیزیک بخوانیم. می خواست یکی دو درس باقیمانده از دیپلمش را در خرداد امتحان دهد و برای کنکور خودش را آماده کند. با آن روحیه کسی باور نمی کرد که او حکم اعدام داشته باشد. اگر در مورد علی می پذیرفتند، فرزاد به هیچ وجه قابل باور نبود. او هم برای امتحانات دانشگاه خودش را آماده می کرد. ماجرای نامزدی و ازدواجش هم بی نظیر بود. در مقابل این همه روحیه و انرژی آن دختری که ازدواج با یک اعدامی را می پذیرفت، احساس حقارت تمام وجودم را فرا می گیرد.این اولین باری نبود که این چنین دوستان را دیده بودم. تابستان ۸۶ و دیدار با دوستان در بند ۲۰۹ اوین. اولین کسی که بعد از روزهای سخت انفرادی دیدم فرهاد بود که از قندیل می گفت و نقاشی های پسر خردسالش و اراده عزمش، پشتوانه ای برای همه ی ما بود. بعد از چندی علی و فرزاد را هم دیدم؛ علی که آرامش و متانتش آرامش بخش بود و فرزاد که اسطوره ای بود در میان ما. ملتی بود به تنهایی و ایستاده. همیشه خندان و امید بخش در برابر همه ی سختی ها و در لحظه های سخت اشک و خون و بازجویی و احکام ناعادلانه ی دادگاه انقلاب و باز او را دیدم در روزهای مکرر. آن هنگام که از بازداشتگاه خوفناک سنندج برای دومین بار فرزاد به اوین آمد. گردنش را آتل بسته و کتفش در رفته بود و دندان هایش شکسته بود اما اراده و ایستادگی اش استوار تر شده بود. همان چند روز حضورش در هفت، باعث می شد به بهانه هایی سخت از هشت برای دیدنش با دوستان عازم شویم و سال گذشته نیز هنگامی که علی و فرزاد را از رجایی شهر برای اعدام به ۲۴۰ اوین آوردند. در حالیکه در سلول انفرادی منتظر ساعت ۴ صبح نشسته بودند و من در حال اعتصاب غذا با توانی کم می دانستم که آن ها را برای چه آورده اند، دستم کوتاه تر از همیشه بود- فرزاد به من روحیه می داد که همه چیز خوب است و علی باز آرامشی بود در برابر همه ی سختی ها.
در همه ی روزهای آزادی ام با تماس های روحیه بخش فرزاد و با صدای گرمش که مادرم را در روزهای انفرادی من تنها نمی گذاشت، دیدم که یک انسان اگر در بدترین شرایط هم باشد می تواند بزرگترن کارها را انجام دهد.
و برادر بزرگم را کشتند. برادری کرد که او را عاشقانه دوست داشتم. برادر و معلم من. معلمی برای مقاومت و معلمی برای همه ی فرزندان ایران. آن روزها که الفبای ایستادگی در مقابل بدترین شکنجه ها و پرونده سازی ها را از او آموختم؛ آموختم که ایمان و اعتقاد انسان در برابر این مشکلات ارزشمندترین داشته است؛ آموختم می توان بارها در اتاق بازجویی و سلول های تنگ انفرادی جان را تسلیم کرد و عقیده را پاس داشت. او معلم من بود. معلمی که آموخت می توان همیشه لبخند زد و به همه ی انسان ها فارغ از هر اختلاف و تفاوتی- انسانی نگریست.
حال او رفته است در حالی که حاضر نبود خداحافظی کند و می گفت فردا می بینمت. نگذاشت ببوسمش و در آغوشش بگیرم و گفت فردا می بینمت. می دانم گام های استوارش را با گام های استوار دوستانش برداشته و به میدانگاه نزدیک شده. او بارها قول داده بود که نگذارد قوم پر کینه ی استبداد چهارپایه را از زیر پایش بکشند. او قول داده بود که خودش چهارپایه را خواهد زد. او نمی گذاشت دستان پلید استبداد جان او را بگیرد و من می دانم او به قولش عمل کرده است. من می دانم به مرگ هم لبخند زده است؛ لبخندی که فریاد برآورده اسطوره ای از میان ما رفته تا جاویدان شود.
او و دیگر یاران بی گناهش رفتند و یادشان به نیکی برای همیشه ماند. او خوشنام رفت و معلمی جاودان شد. معلمی جاودان برای همیشه ی تاریخ ایستادگی و مقاومت. اسطوره ای برای امیدواری. نشانه ای برای همیشه ی روحیه بخشی به انسان های آزادی خواه.
او اینک نیست تا با هم از خاطرات خوش گذشته بگوییم. آن هنگام که وزارت اطلاعات در برابر روحیه ی یک نسل زانو زد. وزارتی که عاجزانه لب به اعتراف گشود تا در بازگشت های بعد فرزاد به ۲۰۹ بگوید که دیگر آن تابستان ۸۶ را در ۲۰۹ تکرار نکند. دیوارهای هواخوری را سنگ کرده بودند و آن صندوق پستی ما را برداشته بودند! گویا توانسته بودند پس از آن تابستان سرودهای دسته جمعی را سرکوب کنند اما فرزاد باز هم لبخند زده بود تا بگوید تا همیشه ی همیشه ایستاده ایم.
و اینک گروگان ها را بردند تا بگویند از ایستادگی چنین زندانیانی خسته شده اند. بگویند قدرت استبداد در برابر عزم و اراده ی فرزندان کردستان هیچ است. بگویند تحمل زنده بودن مظهر شکستشان را ندارند. فرزاد می گفت که بازجویش گفته شما به ریش ما وزارتی ها می خندید که الان در زندان درس می خوانید و می خواهید ازدواج کنید” این روحیه ی جنگندگی فرزاد و علی و فرهاد بی نظیر بود. امروز در سوگ چند دوست نشسته ام که فقط چند “نفر” نبودند. فرزاد که خود یک ملت بود، علی رفیع و بزرگ و فرهاد چون کوه قندیل استوار و سخت، فرزاد یک ملت بود؛ اینگونه بود که در روزهای ناراحتی با توجه به دستور جدا ماندن از دیگر سیاسیون خبر حضور فرزاد در اندرزگاه هفت برایم امید بخش بود. همان چند ساعت به بهانه ی کتابخانه برای در کنار ملتی بودن کافی بود.
فرزاد اگرچه با امید به آینده از ما جدا شد و رفت اما دلخوری هایی هم داشت؛ از باند بازی هایی که هنوز برچیده نشده. از اینکه عده ای همه کس و همه چیز را می خواهند مصادره کنند. این روزها داشت یادداشتی می نوشت که عنوانش این بود: “من یک ایرانی هستم؛ من یک ایرانی کرد هستم” و می خواست بگوید که هر چند کرد بودن یعنی تحت ظلم و محرومیت اما از سویی قومی کردن مبارزه ی کرد ها نیز ظلم و محرومیتی دیگر است. او همه ی تلاشش را کرد تا نگاه حقوق بشری و نگاه انسانی در مساله ی کرد و اساس حقوق قومیت ها و اقلیت ها حاکم شود. او تا آخربن لحظات ناراحت و نگران بود از این که فارغ از اختلاف و تفاوت، نگاه حقوق بشری به مسائل و مشکلات مردم کرد صورت نگیرد. او فرزند ملت کرد بود و ولی قصه دگرگونه شد تا این بار او که خود یک ملت بود برای مردمش نگران باشد. او می رفت در حالی که دوست داشت کسی به او بگوید مطمئن باشد که آرمان هایش به سرانجام می رسد و درس هایش ثمربخش خواهد بود. او می خواست همه بدانند که اگر قصه ی خشونت و محرومیت و ظلم در کردستان به پایان نرسد هم چنان بی گناهانی چون خود او و دوستانش قربانی پرونده سازی ها و گروگان گیری ها می شوند. او می خواست همه بدانند اگر خشونتی هم در آن دیار است، خشونت آفرینی تنگ نظران و تمامیت خواهی قوم استبداد است.
آه، آه که چه پلید است استبداد که ترسید از اینکه فردا نتواند جنایت کند. ترسید از اینکه جنایت های تا امروزش ایستادگی فرزاد ما را بیش تر کرده است. ترسید از لبخند و ایستادگی او و ترسید که تلفن ها را قطع کرد. ترسید که گرفتن مراسم و خواندن فاتحه و پخش حلوا و خرما را ممنوع کرد. ترسید که بارها ما را احضار کرد که یادی از او نکنیم؛ غافل از اینکه همه از آن ها گفتند و یادشان را گرامی داشتند. ترسید که حکومت نظامی راه انداختند. ترسید که مدام فریاد بلند کرده که تروریست ها را اعدام کرده و حال آنکه همه می دانند تروریستی در کار نبوده. می دانند که بمب و بمب گذاری در کار نبوده. می دانند که چگونه فرزاد را در ان پرونده وارد کردند و به چه علت او را متهم کرده اند. ولی مرگ، او نیز پایان نبود؛ آغازی برای فهم این مسئله که دیگر استبداد نمی تواند فرزندان سرزمینمان را بی بها بر دار برد.
و امروز باز به کتابخانه رفتم. فرزاد و علی نبودند. فرزاد نبود تا از خاطرات گذشته و دوستانمان بگوییم؛ امید و شادی را بیدار کنیم و به مشورت بنشینیم و چاره ای برای درد استبداد بیابیم. آینده ای روشن ترسیم کنیم و ترانه ای برای آزادی بخوانیم. علی نبود که در میان صفحات کتاب ها آرامش و روحیه را ورق بزنیم. اما یاد فرزاد و علی و فرهاد مانده است. به فرزاد قول داده ام گریه و شکوه نکنم که از استبداد جز بیداد انتظاری نیست. اما برادرم فرزاد بداند که چون همه ی فرزندان این ملت عهدی بسته ام که راهش را فراموش نکنم.
مجید توکلی
زندان اوین
۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۹

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

از این همه فتنه و نفاق و دروغ پراکنی تنها به خدا پناه می برم....

وقتی مطلبی طنز گونه در ارتباط با خودم و انجمن کوهنوردی دانشگاه را در سطحی گسترده در فضای مجازی مشاهده کردم، چنان از بی آبرویی، بی انصافی و بی دینی جمعی حقیر بهتم برد که لبانم با سکوت همراه کردم. ولی این چند خط را تصمیم گرفتم که بنگارم تا اگر اجل امان نداد! بماند به یادگار...
ای نا انسان سلام!
با قلم تهمت زن و بی شرمت سال هاست که آشنایی دارم. که هر گاه صبا هنگام از خواب جهل بر می خیزی، آن را بی امان به هر سو نشانه می روی. مهم این نیست که به کجا نشانه می روی! تنها برایت این مهم است که خوب نشانه بروی تا اربابانت را راضی کنی و از خوردن گوش تن برادرت که به جلویت پرتاب می شود لذت ببری!
ای نا انسان سلام!
ای تویی که به سادگی جهلت یک انجمن ورزشی با نوزده سال سابقه را بازیچه دست می کنی و اصلا نمی دانی به کجا آمده ای؟! در کدام مکان امن و آرام پای گذاشته ای! و کدامین آب را برای گرفتن ماهی گل آلود می کنی...
من سلامت می کنم عزیز
هر چند انسانیتت را به بهایی نا چیز به حراج گذاشته ای...
چند نکته بگویم و کلام را تمام کنم که حتما و یقینا سرت به هزاران گناه نا کرده ی دیگران مشغول است،
اول:
عزیز! اگر کابوس هایت رهایتد نمی کنند... اگر روز هایت بوی ترس و آشفتگی می دهد،به خواب آسوده ای عده ای جوان که برای فرار از تلاطم شهر به کوه فرار می کنند هجوم نیاور! تنها اندکی به راهت و به انسانیت از دست رفته ات تامل کن
دوم:
عزیز! شاید روزی دوستت، همسایه ات، همسرت، فرزندت به چنان افتاد که مرا خطاب کرده ای! آیا آن زمان نیز توان دروغ و بهتان بستن بر او را خواهی داشت.
سوم
س. ص. هر آنچه بود. دیگر پای در هیچ یک از جلسات انجمن کوهنوردی دانشگاه نخواهد گذاشت. اگر کینه ای از من به دل داری، با خودم واگو کن...! دست از دیگران بردار که آنان تنها جرمشان این بود که در برهه ای همنوردان من بودند.

و اما خطاب به همنوردانم...
حلالم کنید
ناخواسته بد شد در حق انجمن دانشگاه

س . ص . 29 اردیبهشت 1389
--------------------------------------------
متن استعفای من... (به تاریخ آن توجه کنید)


متن استعفای اینجانب به شرح زیر است:

جناب آقای سعید بهجو
دوست، همنورد و سرپرست محترم انجمن کوهنوردی دانشگاه
با سلام!
احتراماً پیرو موضوعات مطرح شده از سوی نهادهای دانشگاهی و مضرات احتمالی که با حضور اینجانب متوجه انجمن دانشگاه می گردد، از سمت دبیری هیئت رئیسه جناب عالی کناره گیری می نمایم.
امید بر آنکه دبیر جدید انجمن و دیگر اعضای هیئت رئیسه بتوانند بر مشکلات بسیار انجمن نایل آمده و روز به روز بر مسیر پیشرفت گام بردارند.
سعید عزیز! با اراده ای که از آن خودم نیست، با گلویی که بغض در آن محصور است و با دستانی که در هنگام نوشتن نافرمانی می کنند، متن استعفای خود را به جناب عالی تقدیم می کنم.

سینا صداقت نژاد
29/1/89

---------------------------------------------------
متن خبر اصلی که نمی دانم از کجا آمده است ...!


سازمان دهی اغتشاش به بهانه کوهنوردی

برخی از عوامل فتنه در دانشگاه امیركبیر اقدام به تشكیل انجمن كوهنوردی به منظور سازماندهی دانشجویان برای اغتشاشات كرده‌اند.

انجمن كوهنوردی، محلی برای حضور فتنه‌گران دانشگاه امیركبیر پس از آنكه معدود افراطیون و فتنه‌گران دانشگاه امیركبیر به دلیل عدم اقبال دانشجویان از حضور در تشكل‌هایی مانند انجمن اسلامی بازماندند، انجمن كوهنوردی این دانشگاه را محلی برای پاتوق‌های خود در نظر گرفته‌اند.

برپایه این گزارش، این فتنه‌گران كه در میان آنها جمعی از ماركسیست‌ها نیز حضور دارند، در حال برنامه‌ریزی برای فتنه‌انگیزی در ایام خرداد هستند.
س.ص از رابطین سابق با طیف غیرقانونی و غیردانشجویی علامه یكی از عناصر اصلی حاضر در این انجمن كوهنوردی است كه متأسفانه به دلیل اهمال مسئولان همچنان به برنامه‌ریزی‌های خود ادامه می‌دهد. س.ص سال گذشته و در ایام پیش از انتخابات قصد داشت یك تجمع گسترده را در این دانشگاه سامان دهد كه به دلیل عدم اقبال دانشجویان، تعداد تجمع‌كنندگان به بیش از 10 تن نرسید و این فرد پس از اعلام پایان تجمع در پاسخ به یكی از دوستان خود كه چرا آبروریزی كرده و سریعا تجمع را پایان داده است، خاطرنشان كرد كه اگر بیشتر از این تجمع را طول می‌دادیم همین چند نفر هم پراكنده می‌شدند و آبرویمان به كلی می‌رفت.

گفتنی است، با توجه به نزدیكی ایام 2 و 22 خرداد، احتمال می‌رود این افراد با توجه به سابقه خود، در جلسات این انجمن به دنبال برنامه ریزی برای فتنه‌انگیزی در سطح دانشگاه در ایام یاد شده باشند

بورنیک - قطره اشکی به یاد فرزاد

غار بورنیک
صحنه اول
چراغ ها خاموش! دستور سرپرست بود.
باز هم همان آهنگی را که در تاریکی مطلق کاملا می پرستم به گوش همنوردان آشنا ساختم. به یاد فرزاد کمانگر افتادم. بی اختیار اشک از چشمانم جاری گشت... هر آنچه سعی بر پنهان کردن آن کردم، اینبار نشد...
اعدام...
غار بورنیک...
دل تنهای من...
هر آنچه بود با اتمام آهنگ بغضم را از هم پاشاند.
زنده باد آزادی...
همین!

صحنه دوم
در آستانه غروب به روستای هرانده رسیدیم. دوست هرانده ای ما اصرار کرد که به منزل آنها برویم و دست و رویی بشوییم . . . همیشه از معارشت با شهرستانی ها لذت می برم. حقیقت که یک تار موی گندیده آنها می ارزد به هزاران تهرانی...!
مهمان نوازی
در میان حداقل ها . . .
عالی!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

I Never Came back again

دیگر هرگز به اردوهای انتخابی پای نخواهم گذاشت...
تیم قله مشخص بود! 7 نفر از 13 نفر به قله راه یافتند. 3 نفر نتوانستند به مسیر ادامه دهند و سه نفر هم فداکاری کردند و به خاطر آنان بازگشتند. در تیم قله هم 3 نفر مشخصا خسته بودند و به هر دلیل در مسیر قله به هیچ وجه خسته نبودم... اما نتایج چنان اعلام کردید که باید از تیم خط می خوردم. آخر هیچ پستوانه ای نداشتم! حقارت انسان های ناجوانمرد تنها برایم خنده دار بود. به هیچ وجه ناراحت نبودم. با خود می گفتم دیگر بار که به اردوها پای گذاشتم ، آنچنان قدرتمند حضور می یابم که دیگر نیاز به هیچ پشتوانه ای نباشد. اما اتفاق بدی افتاد، به خاطر اردوهایی ناچیز رفاقتی بزرگ از دست رفت. انسان ها مرامشان حد دارد! این به من اثبات شد... حتی با مرام ترین آنها...
هرگز دیگر بار به اردوهای انتخابی باز نخواهم گشت. هزینه ای به این گزافی به فایده ای آنچنان حداقلی نمی ارزد.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه

آخرین نامه ی فرزاد کمانگر خطاب به معلمان دربند

يکی بود يکی نبود ماهی سياه کوچولويی بود که با مادرش در جويبار زندگی می کرد ، ماهی از 10000 تخمی که گذاشته بود تنها اين بچه برايش مانده بود بنابراين ماهی سياه يکی يک دانه ی مادرش بود، يک روز ماهی کوچولو گفت: مادر من می خواهم از اينجا بروم. مادرش گفت کجا؟ می خواهم بروم ببينم جويبار آخرش کجاست.


هم بندی ، هم درد سلام

شما را به خوبی می شناسم. معلم، آموزگار، همسايه ی ستاره های خاوران، همکلاسی ده ها يار دبستانی که دفتر انشايشان پيوست پرونده هايشان شد و معلم دانش آموزانی که مدرک جرمشان انديشه های انسانيشان بود. شما را به خوبی می شناسم، همکاران صمد و خان علی هستيد.
مرا هم که به ياد داريد

منم ، بندی بند اوين
منم دانش آموز آرامِ پشت ميز و نيمکت های شکسته ی روستاهای دورافتاده ی کردستان که عاشق ديدن درياست
منم به مانند خودتان راوی قصه های صمد اما در دل کوه شاهو

منم عاشق نقش ماهی سياه کوچولو شدن

منم، همان رفيق اعداميتان


حالا ديگر کوه و دره تمام شده بود و رودخانه از دشت همواری می گذشت. از راست به چپ رودخانه های کوچک ديگری هم به آن پيوسته بودند و آبش را چند برابر کرده بودند...ماهی کوچولو از فراوانی آب لذت می برد...ماهی کوچولو خواست ته آب برود .می توانست هرقدر دلش خواست شنا کند و کله اش به جايی نخورد ناگهان يک دسته ماهی را ديد ، 10000تايی ميشدند،که يکی از آنها به ماهی سياه گفت:به دريا خوش آمدی رفيق.


همکار دربند، مگر می توان پشت ميز صمد شدن نشست و به چشمهای فرزندان اين آب و خاک خيره شد و خاموش ماند ؟

مگر می توان معلم بود و راه دريا را به ماهيان کوچولوی اين سرزمين نشان نداد؟ حالا چه فرقی می کند از ارس باشد يا کارون، سيروان باشد يا رود سرباز، چه فرقی می کند وقتی مقصد درياست و يکی شدن، وقتی راهنما آفتاب است. بگذار پاداشمان هم زندان باشد.

مگر می توان بار سنگين مسئوليت معلم بودن و بذر آگاهی پاشيدن را بر دوش داشت و دم برنياورد ؟ . مگر می توان بغض فروخورده دانش آموزان و چهره ی نحيف آنان را ديد و دم نزد ؟

مگر می توان در قحط سال عدل و داد معلم بود ، اما "الف" و "بای" اميد و برابری را تدريس نکرد، حتی اگر راه ختم به اوين و مرگ شود؟

نمی توانم تصور کنم در سرزمين" صمد"،" خانعلی" و "عزتی" معلم باشيم و همراه ارس جاودانه نگرديم. نمی توانم تجسم کنم که نظاره گر رنج و فقر مردمان اين سرزمين باشيم و دل به رود و دريا نسپاريم و طغيان نکنيم؟

می دانم روزی اين راه سخت و پر فراز و نشيب، هموار گشته و سختی ها و مرارت های آن نشان افتخاری خواهد شد "برای تو معلم آزاده" ، تا همه بدانند که معلم ، معلم است حتی اگر سدّ راهش فيلتر گزينش باشد و زندان و اعدام ، که آموزگار نامش را ، و افتخارش را ماهيان کوچولويش به او بخشيده اند ، نه مرغان ماهيخوار.


ماهی کوچولو آرام و شيرين در سطح دريا شنا ميکرد و و با خود می گفت: حالا ديگر مردن برای من سخت نيست، تأسف آور هم نيست، حالا ديگر مردن هم برای من...که ناگهان مرغ ماهی خوار فرود آمد و او را برداشت و برد. ماهی بزرگ قصه اش را تمام کرد و به 12000 بچه و نوه اش گفت حالا ديگر وقت خواب است.11999 ماهی کوچولو شب بخير گفتند و مادر بزرگ هم خوابيد اما اين بار ماهی کوچولوی سرخ رنگی هرکاری کرد خوابش نبرد. فکر برش داشته بود...


معلم اعدامی زندان اوين

فرزاد کمانگر - ارديبهشت ماه ۱۳۸۹

فرزاد کمانگر پر کشید...

اینک بگزار تا لحظه ای من بنگارم...

بار ها و بارها از درون زندان و از آن فضای بهت آور برایم نامه ها نوشتی و در پایانش امضا زدی... فرزاد کمانگر – معلم اعدامی

نمی دانم این همه جسارت را چگونه توانستی در وجود خود معنی کنی ولی این را به خوبی می دانم که من فاصله ها دارم. اینک که تو رفته ای بگزار تا لحظه ای من از دیدگاه کوچکم نامه ای بنگارم، به یک جلاد ...

سلام جلاد

عذر می خواهم که به تو سلام می کنم! ولی رسم ادب این است، چه کنم. سلام جلاد! حالت که مسلما خوب است. چه از این بهتر که اجیر شده ی جلادان دیگری هستی و آنچنان چشمانت بر اطراف بسته که حتی توان دیدن کوچکترین حقایق را نداری. جلاد راستی بچه هم داری؟! راستی فرزندت به دبستان نیز می رود. تا کنون معلمش را به هزاران جرم ساختگی گرفته اند؟ آیا تا کنون معلم فرزندت را با دستان خود اعدام کرده ای... چه شده است! چرا لال شده ای؟ نکنت زبانت را همچون مغزت به حراج گذاشته ای. دیری نپاید که معلم سهل است، فرزندان خودت را باید با دستان خود اعدام کنی. مگر امروز یکی از مردان این دیار را اعدام نکردی... چرا به بیراه می روم؟! خودم هم نمی دانم، مگر صد ها و هزاران را اعدام نکردید. گویی دیگر عادت شده است.

مرده باد مخالف من...

راستی شب ها تو نیز می خوابی،چند شبی بود که بی تاب بودم. گویی خود این خبری از شومی جغد اعدام بود. کابوس چه؟ می بینی... آنچنان عادت کرده ای که در شب نیز به پای چوبه می روی و صندلی ها را تک تک از زیر پای حقارت های عقده وارت می کشی. اما چرا درنگ می کنی! تعجیل کن در اعدام هایت. . . خون من و هزاران فرزند دیگر این دیار، تاب تحمل حقارت شما را ندارد. ما پرواز می کنیم، اما تو خواهی ماند و دنیای لجن بارت... روزی را می بینم که فرزندت به صورتت خدو خواهد انداخت. البته اگر تا آن روز اعدامش نکرده باشی.

جلاد...

جلاد...

جلاد...

نگت باد