۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه

فرزاد کمانگر پر کشید...

اینک بگزار تا لحظه ای من بنگارم...

بار ها و بارها از درون زندان و از آن فضای بهت آور برایم نامه ها نوشتی و در پایانش امضا زدی... فرزاد کمانگر – معلم اعدامی

نمی دانم این همه جسارت را چگونه توانستی در وجود خود معنی کنی ولی این را به خوبی می دانم که من فاصله ها دارم. اینک که تو رفته ای بگزار تا لحظه ای من از دیدگاه کوچکم نامه ای بنگارم، به یک جلاد ...

سلام جلاد

عذر می خواهم که به تو سلام می کنم! ولی رسم ادب این است، چه کنم. سلام جلاد! حالت که مسلما خوب است. چه از این بهتر که اجیر شده ی جلادان دیگری هستی و آنچنان چشمانت بر اطراف بسته که حتی توان دیدن کوچکترین حقایق را نداری. جلاد راستی بچه هم داری؟! راستی فرزندت به دبستان نیز می رود. تا کنون معلمش را به هزاران جرم ساختگی گرفته اند؟ آیا تا کنون معلم فرزندت را با دستان خود اعدام کرده ای... چه شده است! چرا لال شده ای؟ نکنت زبانت را همچون مغزت به حراج گذاشته ای. دیری نپاید که معلم سهل است، فرزندان خودت را باید با دستان خود اعدام کنی. مگر امروز یکی از مردان این دیار را اعدام نکردی... چرا به بیراه می روم؟! خودم هم نمی دانم، مگر صد ها و هزاران را اعدام نکردید. گویی دیگر عادت شده است.

مرده باد مخالف من...

راستی شب ها تو نیز می خوابی،چند شبی بود که بی تاب بودم. گویی خود این خبری از شومی جغد اعدام بود. کابوس چه؟ می بینی... آنچنان عادت کرده ای که در شب نیز به پای چوبه می روی و صندلی ها را تک تک از زیر پای حقارت های عقده وارت می کشی. اما چرا درنگ می کنی! تعجیل کن در اعدام هایت. . . خون من و هزاران فرزند دیگر این دیار، تاب تحمل حقارت شما را ندارد. ما پرواز می کنیم، اما تو خواهی ماند و دنیای لجن بارت... روزی را می بینم که فرزندت به صورتت خدو خواهد انداخت. البته اگر تا آن روز اعدامش نکرده باشی.

جلاد...

جلاد...

جلاد...

نگت باد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر