۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

دماوند جنوبی 1389 – چالشی با مازوخیسم؟!

به سان معمول چند سال گذشته ام شال و کلاه کردم و راهی دماوند شدم، ولی این دماوند برام فرق داشت... خیلی از دوستان نو پا بودند که شوق قله داشتند و من به این فکر می کردم که ای کاش همه صعود کنند، و حیف که امیر و مهسا خانوم نشد که صعود کنند.

5400 رو که رد کردیم دیگه کار برای به طور خاص 3سه نفر خیلی سخت شده بود. ولی نمی خواستم که از این فاصله ی کم لذت قله رو از دست بدن! و چالش بزرگ دقیقا از همین جا شروع شد. چند تا از دوستان با تاکید می گفتند که شما مازوخیستین و این کارتون فایده ای جز آزار نداره! معمولا خوب بلد نیستم برای احساساتم دلیل منطقی بیارم! ولی مثل اینکه این بار کسی منو مجبور کرده که با قلم شکستم که روزگارانی خوب می چرخید چند خطی در این باره برای دل خودم یادداشت کنم.

پرده ی اول

سختی بی پایان

در زندگی بسیاری از ما خصوصا در سالیان اخیر زندگی خودم مدام سختی ای بر سرم خراب شد و از پس آن سختی، سختی دیگر که دیگر گمانم بر "ان مع العسر عسرا" رفته است و گاه کفر می گم! ولی در کوه چنین بر من نگذشته، گاه به قله دست می یابی و آنگاه لبخند قله بر تو نمایان می شود و گاه هم مفتخرانه خود از ادامه ی مسیر انصراف می دهی و از انصراف خود مغرورانه لبخند می زنی. آری در کوهستان بی ادعای من که بزرگترین فتح الفتوحش شیر پلای خودمان در سن 15 سالگی بوده است چه رسیدن به قله و چه نرسیدن به آن لبخند داشته است. چه بسا که زمان کم بوده است و به اندکی صعود خرسند.

یادش بخیر، 29 اسفند 1387 وقتی ساعت 2 نصفه شب در یکی از خلوت ترین صعود هایم به جان پناه امیری رسیدم سه نفر در آنجا خواب بودند! پیرمردی از من پرسید به قله می روی؟!

در حالی که از تعجب چشم هایم بیرون زده بود که این ها اینجا چه می کنند، گفتم که نخیر... زمان کم است. به تحویل سال نمی رسم. باز می گردم!

پرده ی دوم

کوهنوردی به سان زندگی کردن و نه یک ورزش صرف؟!

اینجا آن قدر خودم را نمی بینم که اظهار نظر کنم! فقط تعدادی از خاطراتم را مرور می کنم.

1385

کویر مرنجاب

میلاد

الف می گم ابروت کمونه ای کمون ابروی من...

هنوزم کل اون شعر را حفظ حفظم...

1386

دمااااوند!

کوله ای صندلی دار را بار و بنه بستیم آن قدر جا کم داشتم که بسیاری از وسایلم را که جا نمی شد در بیرون کوله ام گره زدم. با همین کیسه خوابهای سبز الکی مثلا پر که بر بالای کوله گره زده بودم بالای قله را لمس کردم. صحنه ای که از آن برنامه به یاد دارم نزدیکای قله بود که مهدی زمردی (معروف به زمرد!) از آن ته تیم را جمع می کرد و ما هم که جلوتر بودیم قطاری درست کردیم و با هم تا قله رفتیم!

1387

اشتران کوه!

یادش بخیر آن سن بران آن دریاچه گهر! از 6 صبح حرکت را آغاز کردیم و ساعت 11 بلندای قله را لمس کردیم. ولی نا باورانه از ساعت 1 تا 4 در گرمای شهریور ماه قطره ای آب نداشتیم.

وای سعید! هنوز مزه ی آن یک قلپ کوکایی را که قاچاقی خوردیم فراموش نکرده ام.

توچال!

مرتضی یادته، اون کیف پول لعنتیت رو می گم! J

1388

شاه البرز!

وای که چقدر برف کوبی کردم! به عمرا این قدر برف کوبی نکرده بودم...

توچال!

راستی حسام! به خاطر می یاری که در آن بوران گم شده بودیم! ترسو تو چشم هایت می خوندم. در آن برف حیران و ویلان بودیم که ناگاه سر از هتل توچال در آوردیم. ولی حسام عجب بخاری گازوئیلی با حالی داشتند! بهترین بخاری عمرم بود!

1389

آسمان کوه!

حتی از مزخرف ترین برنامه ی عمرم آن خربزه رو فراموش نمی کنم! یا اون چند قطره آب جاری که 7-8 دقیقه طول کشید تا قمقمم پر بشه...

توچال!

راستی ابراهیم! دماوند جات خالی بود... ولی عجب شب مزخرفی بود ها

خیلی حیف شد نیومدی باهامون لر بزرگ...

لذت هایی که در اوج سختی کشیدم فراموش نمی کنم. زندگی ما آدم ها هم ذاتش همینه... سخت ترین روز ها رو می چشیم برای یک لحظه خوشی...

ولی این کجا و آن کجا...

پرده ی سوم

سکوت بی پایان

تاریکی غار بورنیک

سکوت آن صعود زمستانه از یال اسپید کمر

و غربت دماوند در سرمای اردیبهشت

پرده ی هیچم

این منم! بزرگترین افتخارم شیرپلای 15 سالگی ام...

این منم! نه یک مازوخیست... تنها طالب سختی برای لذت بردن و فرار از هر آنچه زندگی می نامندش...

این منم! که در پس سختی ها لحظه ای لبخند گدایی می کنم.

آری این منم که روزی بزرگترین آرزویم مرگ در کوهستان بوده و شاید هنوز هم هست!

و آن عظمت بزرگ کوهستان است... که چون پای در آن نهادی بودن یا نبودنت، پیروزی یا شکستت و تمامی تلاش هایت را می ستاید و می آموزدت راه رسم برخورد با سختی ای بزرگ به نام زندگی...

آقا مصطفی لاریجانی به نظر من خیلی قشنگ گفت...

آره

این بار دماوند ما رو طلبیده بود...

هر چند بار که عکس قله رو نگاه کردم و چهره به چهره بچه ها رو خیره شدم! همه لبخند به لب داشتند! چرا؟!

اگر هر سختی کشیدنی را مازوخیسم بنامیم، آیا خود زندگی بزرگترین اجتماع مازوخیست های عالم نیست؟