۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه

قسمت سوم و پایانی داستان پیمایش امدادی نوپتسه لوتسه اورست

-آهان، کرامپونهای ما رو دیشب دزدین! مقدار زیادی از مواد غذایی هم نیست!

- اوه نه، این خیلی بده، فکر می کنی کار کی باشه؟!

- نمی دونم. فقط یک سری ردپا اینجا باقی مونده که به سمت تبت می ره...

-نه...، باشه به زودی خودم رو به کمپ اول نوپتسه می رسونم.

با تیم های اورست و لوتسه تماس گرفتم و از منصور و میثم درخواست کردم که به سمت Base Camp اصلی برگردند! خودم هم یک ساعت و نیم بعد به سمت کمپ اول نوپتسه راهی شدم. اگر سریع می رفتم تا اونجا یک روز و نیم راه داشتم.

23 خرداد:

ظهر به کمپ اول نوپتسه رسیدم. احسان به استقبالم اومد... با هم به سمت چادرا رفتیم و اوضاع را دوباره بررسی کردیم! حتی اگر تیم کرامپون هم داشت با مقدار غذای باقی مونده واقعاً صعود غیر ممکن بود. تا 24 خرداد صبر کردیم و تیم های 2 و 3 هم به ما پیوستند. پس از رای گیری با توجه به اینکه دیگه وقت کافی نداشتیم در نهایت پس از یک بحث طولانی تصمیم رو به رای گذاشتیم.

تنها دو رای موافق داشتیم! من و میثم!

25 خرداد:

چند شب بود که رادیو نداشتم و نتونسته بودم اخبار تبت رو چک کنم. آخرین خبر این بود که چین به یک رفراندوم توی تبت تن داده بود. تاریخ برگزاری رفراندوم 22 خرداد بود که من دیگه از نتیجه ی اون خبری نداشتم. فقط دیشب از اون ور خط الراس سر و صدا های زیادی می اومد! گویا تبت دوباره شدیدا شلوغ شده بود!

بالاخره صبح زود از خواب بیدار شدم. ساعت کمی از 5 گذشته بود. دیگه برنامه ی خاصی رو دنبال نمی کردم و شکست تقریبا پذیرفته شده بود. از چادر خارج شدم. احسان هم بیرون مشغول عکاسی بود.

- سلام

- سلام سینا! صداها رو دیشب می شنیدی؟

-آره! فکرکنم از سمت تبت بود!

- دقیقا، فکر کنم اونجا هم همون اتفاقاتی افتاده که 11 سال پیش تو کشور خودمون!

با همدیگه هم قدم شدیم و بعد از 1:30 ساعت حرکت به ارتفاع 4890 متری در بالای خط الراس رسیدیم. دقیقاً همون جایی که رد پا ها از اونجا رد شده بودند! از بالا چند تا از روستاها معلوم بود و صدای آشفته ای که معلوم نبود چی می گن! به زبان تبتی و خیلی در هم و بر هم بود. که یک هو احسان فریاد زد:

- زیکاتوبا آزاتیباتو! زیکاتوبا آزاتیباتو!

- چی می گن احسان؟! هان؟!

- می گن زنده باد آزادی!

- آهان! خوب...

حرکت کردیم و برگشتیم به سمت چادرها، وقتی رسیدیم تقریبا همه ی بچه ها بیدار شده بودند، فقط مرتضی خواب بود که اونم دیشب از درد دندون نخوابیده بود!

همه که بیدار شدند احسان وارد جمع شد و گفت:

- من می رم تبت! شاید اونجا بشه کاری کرد! کسی با من می یاد؟!

منصور و حسنی با احسان هم مسیر شدند و کسی دیگه حاضر نشد بره تبت! مژگان هم بر خلاف میل باطنیش با بقیه ی بچه ها به سمت ایران رفت! احسان خیلی به من اصرار کرد که بیا ولی من نرفتم. بعدِ حوادث تلخ سال 90 دیگه هیچ فعالیتی انجام نداده بودم و غالب اوقات تو سوئد بودم! وسالی یک ماه هم به ایران می رفتم! بقیه بچه ها هم وسایل رو جمع و جور کردند و مرتضی با بی سیم به تیم شرپا ها خبر داد که برای برگردوندن وسایل به سمت Base Camp اصلی بیان. ولی من، مهدی و میثم همچنان بر شک و تردید بودیم که ناگهان مهدی بلند گفت:

- من با احسان می رم

و به سرعت رفت که خودش رو به اونها برسونه! و میثم طوری که انگار با خودش تکرار می کنه گفت:

- صعود آلپی بیشتر از 5 روز وقت نمی بره! Camp ها بر پا شدن!

من در حالی که سعی می کردم مخالفت کنم، این کارو نکردم و راه افتادم. بیشتر از نیم ساعت نگذشته بود که صدای بی سیم من بلند شد، احسان بود.

- سینا، جواب بده

- بله احسان جان! امر بفرما، مشکلی پیش اومده؟!

- ببین، من ساز دهنی زدن بلد نیستم، خواهش می کنم تو هم بیا!

- باشه، ولی... چشم!

- ممنون، سریع بیا که برسی!

به میثم اصرار کردم که نرو و این کار خود کشیه! قبول نکرد که نکرد... همدیگرو بقل کردیم و برای 5 دقیقه اشک از چشمام جاری شد. من از میثم جدا شدم و به احسان ملحق شدم. حالا ما 5 نفر بودیم که عازم تبت بودیم! احسان مدام تو راه آواز می خوند...

- سرکا زاکاتا! شکاتیر طاهارات... (همون سر اومد زمستون خودمون به زبون تبتی!)

من یک سال در تبت موندم و ساز دهنی زدن رو به احسان یاد دادم و بعد به ایران برگشتم. منصور هم سالیان سال همون جا که حالا مستقل شده بود موند و زندگی کرد. مهدی داخل یکی از تظاهرات تیر خورد و شهید تبتی شد! حسنی دستگیر شد و بعد از 1 سال همراه با استقلال تبت آزاد شد. احسان هم 7 سال در تبت موند و ساز دهنی زد و بر اثر یک بیماری درگذشت.

مرتضی تو مسیر برگشت دچار حادثه شد و درون یک شکاف یخی افتاد! نیما و مهدی(ر) و مهدی (ز) برای نجات مرتضی از بازار نپال تعدادی طناب خریدن و برگشتند. ولی طناب ها مستهلک بودن و مهدی رو یکی از اونا پاندولی داد و طناب پاره شد و سقوط کرد. با از بین رفتن کارگاه های بالا کشی این چهار نفر با هیمالیا جاودانه شدند. هدی، پیوند و مژگان که برای آوردن کمک رفته بودند، 6 ماه در منطقه گم شدند! و دست آخر در حالی که امیدی به بازگشت نداشتند سر از مرزهای افغانستان در آوردند!

وکسی دیگه خبری از میثم نداشت! آخرین بی سیم میثم این بود!

- من الان از لوتسه رد شدم...

- این کومولونیمبوس های لعنتی...!!! (و صدا قطع شد...)

سال 1400 که به ایران برگشتم، خیلی چیزها عوض شده بود...