۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

به یاد مجید

این قدر به رم رفت که قم یادش رفت

این قدر به رم رفت که قم یادش رفت

از بس که اشداء علی الکفار بود

دیگر رحماء بینهم یادش رفت

۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

خلنو... فقط صعود کن --- قسمت اول

خلنو

فقط صعود کن!

شاید هرگز برام قابل تصور نبود، منی که با اون همه انگیزه پا به اردو های هیمالیا نوردی گذاشته بودم حالا کارم به جایی رسیده بود که شب برنامه تا دیر وقت بیدار باشم!

ساعت از 2 نصفه شب گذشته بود که برای خواب آماده شده بودم! حالا ساعت از 5:30 گذشته و به سختی از خواب بیدار می شم. قرار ما ساعت 7 میدون تجریش بود که مهدی، میثم و محمد اونجا منتظر من بودند. ساعت 7:30 سوار ماشینه ای خطی فشم شدیم که در سمت راست میدون قدس مستقر هستند. ساعت از 8 کمی گذشته و ما حالا در میدان اصلی فشم هستیم.... ولی مطلع می شیم که محل قرار تغییر کرده و با کمی استرس که به ما وارد می شه به سرعت با یک تاکسی به سمت لالون حرکت می کنیم. در لالون همنوردهای ما منتظر رسیدن مابقی تیم هستند و متوجه می شم که یکی از مربی این برنامه آقا بهنام جداییان و دیگری علی آقا نصیریان. با علی آقا آشنایی اندکی در برنامه های قبلی دارم و از آقای جدائیان تنها از سخت گیری هاشون شنیدم! خودم را برای صعود آماده می کنم، حوصله ی برنامه های ضد اخلاق مدارانه ی انتخابی رو ندارم و مدام با خودم تکرار می کنم:

فقط صعود کن..! همین...

شروع به حرکت می کنیم. ساعت 11 تا 12 به سرعت می گذره و اولین استراحت 5 دقیقه ای به ما داده می شه... دوباره کوله های سنگین رو به دوشمان می اندازیم و ادامه می دیم. تا به تلخاب می رسیم. رد چند تا چشمه ی آب گرم تو رودخونه معلومه و ادامشون توی رود اصلی محو می شه... و البته رودخانه ی اصلی بر عکس تلخابا آبش قابل خوردنه! میثم به شوخی می گه، از آبشون بخور! می گم که ترجیه می دم حداقل برگشتنی اسهال بشم! به ساعت نگاه میکنم. کمی از 13:10 گذشته است. اعلام می شه که 40 دقیقه برای خوردن ناهار وقت داریم. هوا چندان سرد نیست و زمین کاملا خشکه و اثری از برف نیست. ناهار مختصری می خورم و خودم رو دوباره برای صعود آماده می کنم. میثم ناخون های پاشو نگرفته و از این موضوع رنج می بره! از منطلب چسب زینک می کنه و نوک چند تا از ناخون ها رو می بنده!

شروع به حرکت می کنم. مدام به سرعت تیم اضافه می شه و کم کم چند نفری می برن و از تیم جا می مونن! دره های زیر پامون پر از برف هستند که کاملا روی رود رو پوشند. این یادگار بهمن های عظیم زمستانی این منطقه است.

روی یک شیب یخی وایسادیم که شیبش بیشتر از 40 درجه است! به شوخی به میثم می گم که الان بهنام جدائیان می گه که همین جا چادر بزنید! حتما مهارشم باید با پیچ یخ بزنیم! به ثانیه نمی کشه که همین حرف از دهن آقا بهنام به گوشم کوبیده می شه... می خوایم که چادر بزنیم، آقای رضاخانی به دادمون می رسه... مخالفت می کنه و می گه خطریه! جناب جدائیان قبول می کنهو دوباره حرکت می کنیم. 5 دقیقه جلوتر بعد از اون شیب یخی، می گن که شروع کنید به چادر زدن! زیر یک یال نیمه بهمنی هستیم، شک می کنم... به روی خودم نمی یارم و سریع چادر رو از دیافراگم جلویی کوله می کشم بیرون. سرع چادر می زنیم، آقا بهنام از دقیقه ی 5 شروع می کنه به معکوس دادن!

بدوئید، بدوئید... فقط 5 دقیقه وقت دارید.

5 دقیقه که تموم می شه فقط دو تیم هستیم که تونستیم کاملا چادر بزنیم! بقیه ی چادر ها نصفه نیمه و توی شکم هم فرو رفتند. ولی یکهو ورق بر می گرده، آقا بهنام می گه که : اینجا بهمنیه! چرا چادر زدین؟! سریع جمع کنید. می خوایم بریم. حالا ما که چارد رو کامل زده بودیم از همه عقب تریم! سریع چادر رو گوله می کنم توی کوله، از دیافراگم جلویی کمک می گیرم و مدام به کوله مشت می زنم که چادر جا بشه. حرکت می کنیم. کمی جلوتر دویاره همین بساطه!

به خط چادر بزنید، سریع...سریع...

با کلنگ سریع زیر چادر رو صاف می کنیم. چادر رو می دم به میثم، می پرم دنبال میله ها... میله ها رو که در می یارم هر چی دنبال جای میله ها رو پوش می گردم پیداش نمی کنم! عجیبه... یک هو به میثم می گم، میثم چادر رو پشت و رو گذاشتیم! تا می یایم جمع و جور کنیم دیگه وقت تموم می شه! به روی خودمون نمی یاریم! علی آقا می یاد و شماره ی چادر ها رو یادداشت می کنه. بازم به روی خودمون نمی یاریم!!!

بازم یک صدای بلند! دشت بانی به خط بشید... صدای علی آقاست. نگاهم به سمت بالا می یفته... آقا بهنام بالای یک شیب تند، 100 متر بالاتر منتظر ماست. علی آقا اعلام می کنه که برید بالا.. تا کمر تو برفم، تقلا می کنم و به سمت بالا می رم! میثم و محمد و مهدی هم وضع بهتری نسبت به من ندارند. بعد از 3 دقیقه تقلا دیگه نفسم بالا نمی یاد. به اطرافم که نگاه می کنم سرعت سمت راستی ها خیلی زیاده، ما رسما جا موندیم... وای ! خدای من! سمت راست برف های نزدیک به یال کاملا یخ زده و کسی توی برف فرو نمیره... لعنت! شرع می کنم به تراورس کردن به سمت راست... داد می رنم: میثم، راست... میثم، راست...

میثم و محمد زودتر از من می رسن و فقط 7 نفر عقب تر از من هستند. می رسم بالا و شماره ی خودمک رو اعلام می کنم. نفسم بالا نمی یاد، می شینم... آقا بهنام حرف های دور از واقعیت می زنه،

چرا مسابقه گذاتشن؟

من که نگفتم بدویید!

ازش می پرسم پس چرا شماره یادداشت می کردید! جوابی به من داده نمی شه... و باز حرکت می کنیم.

۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

تاناکورا

وقتی به مهاباد رسیدم باورم نمی شد که این همه آدم و این همه مغازه ی نیمه فصلی اینجا اجناس تاناکورا می فروشن، مغازه هایی که خیلی هاشون شاکله از چند تا تیر چوبی و مقداری نایلون بودن و به صورت قارچی کاملا دور و بر ترمینال مسافر بری مهاباد رو گرفته بودند!

اجناسی که به صورت دست دوم از احتمالا از اروپا به ایارن می یاند و از هر چیزی که بخوای توشون یافت می شد. به طور خاص می شه به کیف و کفش و پوشاک و کوله پشتی و ... اشاره کرد.

شای این خودش نمادی از جهان سومی بودن مملکت ماست و البته نمادی از نحوه ی مصرف گرایانه ی غربی ها، که مطمئن باشید تو ایران هرگز کفش هایی به اون نویی سر از تاناکورا در نمی یارن. ولی یک نکته ی جالب دیگه هم این بود که عده ای هم با ماشین هایی رویت شدند که من برام سوال بود که چرا سر از تاناکورا در آوردن! مثلا یک نمونش بی ام و استیشن ... بود.

به هر حال جایی بود که می شد به راحتی به جهان سومی بودن خودمون قبطه خورد و به جهان اولی بون عده ای با این الگوی مصرفی، افسوس...