۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

قسمت دوم داستان پیمایش امدادی نوپتسه-لوتسه-اورست

همون طور که از حمید انتظار می رفت اطلاعات کامل و بی نقص بودند! پاسخ ایمیل رو دادم و به مطالعه مشغول شدم...

(البته حمید هنوز به شدت از حادثه دماوند گرمازده بود. دماوند همچنان فعال بود و ارتفاعش به 7999 متر رسیده بود. حمید توی این شرایط برای اینکه فاتح دماوند 7000 متری باشه به دماوند رفته بود و شدیدا گرمازده شده بود. حمید دو سالی بود که قادر به کوهنوردی نبود...)

9 اردیبهشت فرودگاه تهران:

در نهایت با هماهنگی هایی که مرتضی انجام داده بود، عازم ونزوئلا شدیم. در هواپیما مدام به گروه بندی ها فکر می کردم.خیالم از بابت احسان راحت بود، خوب تا حالا 3 بار نوپتسه رو در فصل صعود و یک بار هم زمستون صعود کرده بود. منصور هم تجربه ی خوبی در همالیا داشت! فقط می موند میثم که تا حالا فقط یک بار هیمالیا رفته بود! علتش هم این بود که توی همون یک بار فهمیده بود که کوههای همدان بی شک به هیمالیا سر هستند... اون تا حالا 971 بار قزل ارسلان رو صعود کرده بود که 421 بار از این صعود ها شبانه بود و سعی داشت که این رقم رو 4 رقمی بکنه..! با این وجود از آمادگی بدنیش مطمئن بودم و می دونستم که اطلاعات زیادی از خاطرات آقا جلال به همراه داره! توی همین فکرا بودم که کم کمک خوابم برد. کابوس هایی از بهار88 دوباره به سراغم اومده بودن ، علتش رو نمی دونستم، ولی امیدوار بودم که این بار صعودمون دچار حاشیه نشه. حالا ساعت به وقت محلی ونزوئلا از 10 شب گذشته بود. بدون معتلی خودمون رو به پرواز ساعت 11 رسوندیم. به مرتضی تاکید کردم که بلیط های میثم رو که برای 6 روز بعد بود رو با فرودگاه کاراکاس چک بکنه، لج کرده بود که برای هم هوایی حتماً باید بره روی خط الراس همدان...

"من! من بیام همالایا برا هم هِوایی... من می رم هِمدان، تازه کلی هم از شما جلو می افتم..."

11 اردیبهشت نپال:

بعد از دو پرواز طولانی، طبق برنامه یک روز در هتل های نه چندان دلچسب نپال استراحت کردیم.

همون شب بر حسب یک اتفاق جالب با آرش ربرو شده بودیم، اون که فصل قبل برای صعود سرعتی به یکی از قله های 6 هزاری منطقه به نپال اومده بود، و البته صعود موفیقت آمیزی هم داشت. البته تو مسیر برگشت زبونش سرمازده شده بود که تفاوت چندانی به حال آرش نمی کرد. چون 7 سالی بود که در روز نهایتا هفت جمله استفاده می کرد.

صبح زود از خواب پا شدیم. و با اتوبوس به سمت پای صعود حرکت کردیم. حالا دیگه فقط فکرم رو به برنامه متمرکز کرده بودم.

14 اردیبهشت- Base Camp مرکزی:

مکان Base Camp رو مابین خط الرأس و البته کمی دور تر از شیب های بهمنی دیواره لوتسه قرار دادیم. احسان به همراه اعضای تیمش و شرپاهای نپالی برای دایر کردن Camp1 نوپتسه و البته هم هوایی فردای اون روز عازم شد. حالا منتظر میثم بودیم. برای اینکه از برنامه عقب نمونیم تیم 2 و تیم 3 برای هم هوایی به سمت بخش هایی از اورست جنوبی رفتند! و من در Base Camp انتظار میثم رو می کشیدم. از رادیوی محلی نپال صدای تبت رو هم می شد گرفت. صدای تبت روزانه 2 ساعت برنامه زبان اصلی داشت و با زبان دست و پا شکسته ای که بلد بودم فهمیدم که 38 روز دیگه انتخابات آزادی خواهان تبت برگزرا می شه و نامزد حزب آزادیسم کسی به نام میکروبیچ هستش که اصلیت اسلونیایی داره و از 15 سال پیش برای اهداف آزادی خواهی به تبت رفته... و البته 5 نامزد دیگه توی این انتخابات حضور داشتند. به هر حال اوضاع تبت اصلا مناسب نبود و از اینکه نپال رو برای صعود انتخاب کرده بودم به هیچ وجه پشیمون نبودم.

20 اردیبهشت:

احسان 2 روز پیش برگشته بود و با موفقیت مکان مناسبی برایCamp1 پیدا کرده بود و چادر های هاسکی (!) رو همون جا برقرار کرده بود. گرچه چادر هاسکی چندان هم برای هیمالیا مناسب نیست، ولی با نرخ تورم 287 درصدی چادری بهتر از این نتونستیم بخریم. منصور هم در نزدیکی پای صعود لوتسه (!) بقل یک چشمه ی یخ زده کمپ اول را برقرار کرده بود و در حال بازگشت بود. سرانجام 4 عصر میثم به همراه مرتضی که 7 روز تموم در فرودگاه مونده بود از راه رسیدند.

"مرتضی، داداش بیا بریم بابا جان! میثم خودش می یاد... نیازی نیست که فرودگاه منتظرش بمونی"

"نه! نّمیشه... اگه بیاد اینجا و گم کنه اونوقت چی؟! دو کلوم زبون هم بلد نیست صحبت کنه"

کمی بعد از میثم هم احسان که در حال بازگشت بود به کمپ اصلی رسید. حالا میثم باید می رفت و به همراه مرتضی، مژگان و تعدادی از شرپاها کمپ اول اورست رو برقرار می کرد. ولی از ساعت 7 عصر گذشته بود که سق خاکستری میثم گل کرد و گفت از هوا فردا خراب می شه!

"این ابرا که توی آسمان میبینید می دانید چین؟! اینا کملونیمبوس های هیمالیایی اند! وقتی میان آسمان، تا 7 روز نبارن بی خیال نمی شن!"

به هر حال منصور و اعضای تیمش ظهر فردا قبل از اینکه بارش شروع بشه به Base Camp مرکزی رسیدند و همون طور که میثم گفت بود، 7 روز بارش های پراکنده داشتیم که در مجموع 45 سانتی متری بارید و این کار رو برای ما سخت کرد.

27 اردیبهشت:

هوا از ابتدای صبح رو به بهبود می رفت و برای اینکه با کمبود زمان مواجه نشیم و مجوز صعودمون باطل نشه، احسان به همراه تیمش به سمت کمپ اول نوپتسه بازگشت. یک هفته رو برای ثابت گذاری روی مسیر و ایجاد کمپ های 2 و 3 صرف کردند و حالا بعد از 7 روز کار طاقت فرسا حالا یک روز بنا به استراحت کردن داشتند. میثم در عرض 4 روز کمپ اول اورست رو دایر کرده بود و برگشته بود. 1 خرداد بود که دوباره هوا خراب شد و به مدت 13 روز منطقه با بارش های پراکنده و مه صبحگاهی و در پاره ای مواقع بادهای پر سرعت همراه بود! با این حساب 13 روز دیگه از دست دادیم و تا پایان زمان مجوز دیگه وقت زیادی برامون نمونده بود.

18 خرداد:

کار ها رو به صورت موازی ادامه می دادیم و تا حالا Camp های 1 تا 4 نوپتسه، 1 تا 3 لوتسه و 4 کمپ هم روی اورست دایر کرده بودیم. فردای اون روز احسان بالاخره به نوپتسه دست پدا کرد و می تونست به سمت لوتسه حرکت کنه. ولی ترجیح داد که قبل از حمله نهایی به کمپ اول برگرده و تا حمله نهایی 3 روز به تیم استراحت بده! توی این سه روز Camp آخر لوتسه برقرار شد و تیم اورست در کمپ سوم منتظر موندند. حالا همه چیز به 22 خرداد بر می گشت و ما از 22 خرداد می تونستیم طی 8 روز پیمایش امدادی رو به پایان ببریم. یعنی دقیقا یک روز قبل از پایان مجوز... هوای خوبی در پیش داشتیم و هیچ مشکلی به نظر نمی رسید. ولی فردای اون روز اتفاقات عجیب غریبی رخ داد.

22خرداد:

از 4 صبح بیدار بودم و انتظار بیسیم احسان رو می کشیدم که حرکت تیمشون رو اعلام کنه. پیوند، هدی، مهدی و احسان کسانی بودند که باید اولین گام های نهایی برنامه رو محکم بر می داشتند. بعد از نیم ساعت دوباره خوابم برد.

با صدای بی سیم احسان از خواب پریدم. ساعت 5:45 بود.

- احسان، احسان . . . سینا

- کمپنتو کانتنتو...!

- احسان جان فارسی حرف بزن، بابا من تبتی بلد نیستم!

-آهان...

(ادامه دارد... :D )

۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

پیمایش امدادی نوپتسه لوتسه اورست

منصور ببين اين يک موقعيت استثنائيه که براي ما پيش اومده، خواهش مي کنم که قبول کن ...

-ولي... باشه، قبول مي کنم.

- ممنون... پس به زودي با هم خواهيم بود. فعلا خدا نگهدار

اين چندمين بار بود که با منصور صحبت مي کردم و بالاخره تونستم اونو راضي کنم که همراه ما بياد. ديگه تيم کامل شده بود و حالا از اينجاي کار فقط بايد تقسيم کار انجام مي شد. با اين حساب ما نياز به سه زير گروه داشتيم که با حضور منصور 3 تا سرگروه در اختيار داشتيم. گروه اول از پاي صعود بايد خودش را به نوپتسه مي رسوند و از اونجا تا لوتسه مي اومد. در حالي که گروه دوم در نزديکيهاي لوتسه انتظار مي کشيد که پرچم رو تحويل بگيره و اون رو به سکوي هيلاري برسونه!!! سکوي هيلاري هم که تا اورست راهي نيست. ولي براي اينکه اطمينان از موفقيت آميز بودن کار بالا بره تيم سومي در نظر گرفتيم که پرچم رو تحويل بگيره اورست رو فتح کنه و بهBase Camp برگرده؛ کارها به نظر خوب پيش مي رفت. ولي...!

-----------------------------------------------------

پيمايش امدادي نوپتسه لوتسه اورست...

21 فروردين 99 - تهران:

با جمعي از دوستان دور هم بوديم . بعد از 11 سال دور هم جمع شده بوديم و قصد داشتيم که يک کار نيمه تموم رو البته در سطحي بالاتر انجام بديم و از قضا در حال و هواي نيوتون پس از ضربه خوردنش توسط جناب سيب! نه عزيزان فکر بد به کلتون راه نديد که خدايي نکرده چيزي نوش يا دود کرده بوديم، فقط به برنامه اي که شايد بشه تعريف کرد فکر ميکرديم و بس مسرور... در همين حال و هوا بوديم و روي کار نيمه تموممون فکر ميکرديم. صحبتي از قبل بر پيمايش امدادي برون مرزي شده بود. ذهنيتمون تو هيماليا مي چرخيد و اما جيب هاي پر از خاليمون در حد خط الراس شمال تهران هم جواب نميداد.. باري در اين گير و دار بوديم که تلفون زنگ خورد...

-زززينگ....

-احسان: يعني کي ميتونه باشه؟!!

-الو بفرماييد!

-آقا سينا! کمپاني با کمک مالي که درخواست کرده بودين موافقت کرده...

-الو الو...يه لحظه! ميشه دوباره تکرار کنين...؟! (گوشي را گذاشتم روي ايفون)

-گفتم کمپاني با کمک مالي که براي صعود به خط الراس نوپتسه، لوتسه اورست درخواست کرده بودين موافقت کرده !

-تشکر، واقعا ممنونم...!

ميثم از خوشحالی طبق معمول به سرعت نور با همدان تماس گرفت و خبر های اوليه و رد و بدل کرد. (صد دفعه گفتم اين کار رو نکن! اگه گوش کرد!) موج خوشحالی که فرو نشست منصور یک لحظه سکوت معنا داری کرد و بعد با صدای بلندی که بهت و تعجب توی هر فرکانسش موج می زد با حالتی که انگار داره هجی می کنه گفت:

- پیمایش امدادی نوپتسه، لوتسه، اورست!

و بعدا احسان ادامه داد:

- نه سینا جان ما دیگه سنی ازمون گذشته... دیگه اون آدمای قدیم نیستیم.

و دوباره به صفحه ی شطرنجی که جلوش پهن بود خیره شد....

احسان بعد از شکستی که دو سال پیش روی دیواره ی جنوبی لوتسه خورده بود، خیلی منزوی شده بود و به ندرت با تیم به جایی می رفت. غالبا انفرادی صعود می کرد و از اون صعود هایی که در مرز توانایی هاش تعریف می کرد، دیگه خبری نبود.

و منصور بلند تر ادامه داد:

- این کار دیوونگیه! مثل اینکه به همین زودی میلاد رو فراموش کردین! ما فقط داشتیم، دور قله ی K2 رو تراورس می کردیم، ولی میلاد دیگه هیچ وقت برنگشت... حالا شما روی چه حساب می تونید این کار رو بکنید!

منصور سه سال پیش با برادرش میلاد برای تراورس K2 به پاکستان رفتند و در حالی که همه چیز خوب پیش می رفت، در آخرین قسمت تراورس روی یک شیب یخی یکی از کرامپونهای میلاد از پاش جدا می شه و به ته دره می ره. با توجه به اینکه آخرین روز کار بوده، حتی یک پیچ یخ هم برای اونا باقی نمونده بوده! ابزار هوک هم که دیروز از دست میلاد افتاده بود و گم شده بود. میلاد شانسی نداشته و قبل از اینکه توان پاش از دست بره، طناب رو پاره می کنه و منصور فقط شاهد پرت شدن میلاد بوده، بدون اینکه کاری از دستش بر بیاد.

ولی خوشبختانه میثم مثل همیشه با من بود، بلند شد و با همون جسارتش که البته بی کلگی چاشنی اون بود این طور ادامه داد:

- ببین احسان ، تو که توی این 10 سال 4 بار نوپتسه رو صعود کردی، حالا فقط به خاطر یک شکست ساده روی دیواره لوتسه چرا حاضر نیستی به اون منطقه برگردی؟ منصور! اون فقط یک اتفاق بوده! باور کن این از پس ما بر می آید.

احسان خواست شروع به حرف زدن کنه که منصور قبل از اون با صدای بلند گفت:

- این کار فقط دیوونگیه، همین...

وبلند شد و رفت، احسان در این لحظه به حرف اومد و با کمی سردی گفت:

- بچه ها به منصور حق بدین! من روش فکر می کنم، تا شب بهتون خبر می دم.

حالا ساعت از 10 شب گذسته بود و من یک روز پر از استرس رو سپری کرده بودم و منتظر تلفن احسان بودم. من فکر می کردم که فقط مشکل مالی خواهد بود، ولی حالا با مشکلات حادتری روبرو بودیم...

- الو؟! سلام احسان جان... می دونستم بالاخره زنگ می زنی!

- سلام!

- منصورم... زنگ زدم که عذر خواهی کنم، من نباید از کوره در می رفتم.

- نه بابا، این چه حرفیه، بی خیال. ولی تو مطمئنی با ما همراه نمی شی!

- آره، نظرمدر این مورد عوض نشده و بعید می دونم که عوض بشه، روی یک گزینه ی دیگه فکر کنید. شبت بخیر

- شب بخیر

خوب، با این حساب یکی از سرگروه های اصلی برنامه تا به اینجا ما رو تنها گذاشته بود و این کار رو برای ما سخت می کرد. توی همین فکرا بودم که دوباره تلفن زنگ زد.

- الو؟! سلام...

- سلام سینا. شب بخیر! من هستم... باید روی این برنامه تلاش کنیم. درسته، یک تلاش دیگه! در مرز توانایی ها...

- احسان شمایی؟ خیلی خوب شد! با این حساب ما می تونیم تمام تلاشمون رو بکنیم، عالیه

- پس فعلا

- فعلا

طی روز های آینده چند بار دیگه با منصور تماس گرفتم و بعد از چند بار ناکامی...

منصور ببين اين يک موقعيت استثنائيه که براي ما پيش اومده، خواهش مي کنم که قبول کن ...

-ولي... باشه، قبول مي کنم.

- ممنون... پس به زودي با هم خواهيم بود. فعلا خدا نگهدار

اين چندمين بار بود که با منصور صحبت مي کردم و بالاخره تونستم اونو راضي کنم که همراه ما بياد. ديگه تيم کامل شده بود و حالا از اينجاي کار فقط بايد تقسيم کار انجام مي شد. با اين حساب ما نياز به سه زير گروه داشتيم که با حضور منصور 3 تا سرگروه در اختيار داشتيم. گروه اول از پاي صعود بايد خودش را به نوپتسه مي رسوند و از اونجا تا لوتسه مي اومد. در حالي که گروه دوم در نزديکيهاي لوتسه انتظار مي کشيد که پرچم رو تحويل بگيره و اون رو به سکوي هيلاري برسونه!!! سکوي هيلاري هم که تا اورست راهي نيست. ولي براي اينکه اطمينان از موفقيت آميز بودن کار بالا بره تيم سومي در نظر گرفتيم که پرچم رو تحويل بگيره اورست رو فتح کنه و بهBase Camp برگرده؛ کارها به نظر خوب پيش مي رفت. برای جلوگیری از اتلاف وقت کارها رو کلی تقسیم کردم! مژگان مسئولیت تهیه ی برنامه ی غذایی رو به عهده گرفت و میثم مسئولیت تدارکات را به عهده داشت. مرتضی از اونجایی که توی هر کجای جهان از هم زبونی هاشون پیدا می شدن، مسئول تهیه ی بلیت و هماهنگی های لازم شد. البته به نظرم این سخت ترین کار بود. چون اون موقع ایران فقط با دو کشور جهان هنوز ارتباط سیاسی داشت، ونزوئلا و کومور... کومور که هنوز فرودگاهی نداشت و ما برای دسترسی به نپال یا تبت (که دیگه در آستانه ی استقلال از چین بود!) باید از فرودگاه ونزوئلا کمک می گرفتیم!!! به هر حال همچنان به کارها ادامه می دادیم.

31 فروردین :

اوضای سیاسی تبت روز به روز بدتر می شد و ما با وجود اینکه مجوز صعود در کشور نپال نرخ بالاتری داشت، مجبور شدیم که این کشور رو انتخاب کنیم. تیم ها رو به این شکل سامان دهی کردم:

گروه اول: صعود به نوپتسه و حرکت تا لوتسه

سرپرست: احسان

اعضا: پیوند، هدی، مهدی (ا)

گروه دوم: صعود به لوتسه و حرکت تا سکوی هیلاری

سرپرست: منصور

اعضا: حسنی ، نیما، مهدی (ر)

گروه سوم: صعود به اورست و بازگشت تا Base Camp

سرپرست: میثم

اعضا: مژگان، مرتضی، مهدی (ز)

خودم به خاطر سرما زدگی شدید توی هیچ تیمی نبودم و فقط بنا داشتم از Base Camp ای که در نظر داشتیم، به کار تیم نظارت بکنم!!! (بعد از اینکه خرس ،6 ماه پیش، تو کوه های لرستان به من حمله کرده بود و مجبور شده بودم دو شب بالای درخت بیواک کنم، وضعیت پاهام اصلا خوب نبودن!)

با وجود اصراری که چند تا از بچه ها برای حضور در هر سه تیم داشتند به هیچ وجه قبول نکردم و در نهایت 13 نفر عازم نپال بودیم. فقط سه تا مشکل عمده ی دیگه باقی مونده بود، مژگان هنوز نتونسته بود به اندازه ی کافی گوشت بوقلمون خال دار تهیه کنه! و میثم هم به اندازه ی کافی پر مرغ گیر نیاورده بود! با این حساب در تهیه ی کیسه خواب و جوراب پر با مشکل مواجه بودیم. و سومین و مهم ترین مشکل هم کمبود اطلاعات از منطقه بود که هنوز بدست آوردنش با وضعیت نت در ایران ممکن نبود. اون موقع سرعت اینترنت 1 بایت در ساعت بود و دانلود یک مقاله به سه روز زمان نیاز داشت، با این وجود امید خودم رو از دست ندادم.

3 اردیبهشت دبی:

تا به حال بر مشکل تهیه ی گوشت بوقلمون خال دار با کمکای مهدی فایق اومده بودیم و میثم فقط 6 تا مرغ دیگه لازم داشت تا آخرین کیسه خواب هم تموم بشه! ولی هنوز اطلاعات کمی از منطقه داشتیم، که ناگهان یاد حمید افتادم. به بوشهر رفتم و از اونجا با لنج های قاچاق که حالا تقریبا بخش عمده ای از ترانزیت برون مرزی ایران بود(!) به دبی رفتم. این تنها راهی بود که می شد با حمید ارتباط برقرار کرد. صبح زود، خودم رو به یک کافی نت رسوندم و به همون میل قدیمی حمید یک میل فرستادم و تا شب صبر کردم. حمید حالا یک کلکسییونر اینترنتی شده بود، و به شدت سرش شلوغ بود. هر نوع اطلاعاتی که می خواستی (از شیر بسیجالتوس های مریخی تا جون آدمیزاد) در شرکت اطلاعات-نرم افزار تراختور پیدا می شد. البته حمید به علت نیازش به اینترنت به ترکیه رفته بود و شرکتش رو اونجا ثبت کرده بود، ولی به هموطن های خود رایگان خدمات می داد.

من امیدوار بودم که توی Inbox شلوغ پلوغ حمید خان، نامه الکترونیکی من هم توسط ایشون رویت بشه! این آخرین امیدم بود. دیگه زمان داشت حیاتی می شد.

وقتی شب ایمیل خود رو باز کردم، با همون حمید همیشگی مواجه شدم! جواب داده بود و کلی تحویل گرفته بود و برامون آرزوی موفقیت کرده بود.

"ایول آقا! کارتون خیلی ردیفه ها...

اطلاعاتی که می خواستی رو برات فرستادم.

فقط خیلی مواظب باشید، امیدوارم که موفق باشید

13990203

ح.ح."

درباره ی خط الرأس 287 عدد نسخه ی PDF که در مجموع 4287 صفحه اطلاعات می شد، برام فرستاده بود. نقشه های زمینی، هوایی و دریایی منطقه و اطلاعاتی در مورد مردم منطقه فرستاده بود. همین طور از تمامی حیواناتی که در منطقه ساکن بودند اطلاعات کاملی در اختیار ما گذاشت، والبته هشدار هایی در مورد گونه ی کبک هیمالیایی که در حال انقراض بود!

۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

آخ...


آخ!


درد گرفت...


الان دقیقا توصیفش می کنم


نوکِ تهِ ابتدای آن عصبی که از مغز شروع می شد و دقیقا به یکی از اعضای بدنم می رسید


آخ!


یادم آمد


دقیقا چند ماه و چند سال پیش


که برای اولین بار نوکِ تهِ ابتدای آن عصبم درد گرفت


آخ!


و من بعد از آن آنقدر طاقتم کم بود که نشد که بشود


و فکر کنم علت فراموش های موضعی فراگیرم همان نوکِ تهِ ابتدای آن عصب باشد...


آخ!


ای کاش که نوکِ تهِ ابتدای آن عصب به آن ماهیچه ی خونین آشفته


که مدام یک صدا را تکرار می کند نمی رسید


آخ!


که روزی را که شاید هم چندان دور نباش


از گزینش های مورد نظرم عبور می دهم


و ...


و ...


و نوکِ تهِ ابتدای آن عصب را با چاقویی به تیزی


چاقوی ابراهیم قطع خواهم کرد


آخ...


آخ...


آخ...




-------------------------


ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود