۱۳۸۹ مهر ۱۳, سه‌شنبه

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد – فروغ فرخ زاد دیوان «ایمان بیاوری به آغاز فصل سرد»

و این منم

زنی تنها

در آستانه فصلی سرد

در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین

و یأس ساده و غمناک آسمان

و ناتوانی این دست های سیمانی

زمان گذشت

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

امروز روز اول دی ماه است

من راز فصل ها را می دانم

و حرف لحظه ها را می فهمم

نجات دهنده در گور خفته است

و خاک ، خاک پذیرنده

اشارتیست به آرامش

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

در کوچه باد می آمد

در کوچه باد می آمد

و من به جفت گیری گلها می اندیشم

به غنچه هایی با ساقهای لاغر کم خون

و این زمان خسته ی مسلول

و مردی از کنار درختان خیس می گذرد

مردی که رشته های آبی رگهایش

مانند مارهای مرده از دو سوی گلو گاهش

بالا خزیده اند و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را

تکرار می کنند

سلام

سلام

و من به جفت گیری گل ها می اندیشم

در آستانه فصلی سرد

در محفل عزای آینه ها

و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ

و این غروب بارور شده از دانش سکوت

چگونه می شود به آن کسی که میرود اینسان

صبور

سنگین

سرگردان

فرمان ایست داد

چگونه می شود به مرد گفت که او زنده نیست ، او هیچوقت

زنده نبوده است

در کوچه باد می آید

کلاغهای منفرد انزوا

در باغهای پیر کسالت میچرخند

و نردبام

چه ارتفاع حقیری دارد

آنها ساده لوحی یک قلب را

با خود به قصر قصه ها بردند

و اکنون دیگر

دیگر چگونه یک نفر به رقص بر خواهد خاست

و گیسوان کودکیش را

در آب های جاری خواهد ریخت

و سیب را که سرانجام چیده است و بوییده است

در زیر پالگد خواهد کرد؟

ای یار ، ای یگانه ترین یار

چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند

انگار در مسیری از تجسم پرواز بود که یکروز آن پرنده ها

نمایان شدند

انگار از خطوط سبز تخیل بودند

آن برگ های تازه که در شهوت نسیم نفس میزدند

انگار

آن شعله های بنفش که در ذهن پاک پنجره ها می سوخت

چیزی بجز تصور معصومی از چراغ نبود

در کوچه ها باد می آمد

این ابتدای ویرانیست آن روز هم که دست های تو ویران شد

باد می آمد

ستاره های عزیز

ستاره های مقوایی عزیز

وقتی در آسمان ، دروغ وزیدن می گیرد

دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان سر شکسته پناه آورد ؟

ما مثل مرده های هزاران هزار ساله به هم می رسیم و آنگاه

خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد

من سردم است

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

ای یار ای یگانه ترین یار ” آن شراب مگر چند ساله بود ؟

نگاه کن که در اینجا

زمان چه وزنی دارد

و ماهیان چگونه گوشت های مرا میجوند

چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه میداری ؟

من سردم است و می دانم که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی

ز چند قطره خون

چیزی بجا نخواهد ماند

خطوط را رها خواهم کرد

و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد

و از میان شکل های هندسی محدود

به پهنه های حسی وسعت پناه خواهم برد

من عریانم ، عریانم ، عریانم

مثل سکوت های میان کلام های محبت عریانم

و زخم های من همه از عشق است

از عشق ، عشق ، عشق

من این جزیره ی سرگردان را

از انقلاب اقیانوس

و انفجار کوه گذر داده ام

و تکه تکه شدن ، راز آن وجود متحدی بود

که از حقیرترین ذره هایش آفتاب به دنیا آمد

سلام ای شب معصوم !

سلام ای شبی که چشم های گرگ های بیابان را

به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل میکنی

ودر کنار جویبارهای تو ، ارواح بیدها

ارواح مهربان تبرها را می بویند

من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرف ها و صداها می آیم

و این جهان به لانه ی ماران مانند است

و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست

که همچنان که ترا می بوسند

در ذهن خود طناب دار تو را می بافند

سلام ای شب معصوم

میان پنجره و دیدن

همیشه فاصله ایست

چرا نگاه نکردم ؟

مانند آن زمانی که مردی از کنار درختان خیس گذر می کرد

چرا نگاه نکردم ؟

انگار مادرم گریسته بود آن شب

آن شب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت

آن شب که من عروس خوشه های اقاقی شدم

آن شب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود ،

و آن کسی که نیمه ی من بود ، به درون نطفه ی من بازگشته بود

و من در آینه می دیدمش

که مثل آینه پاکیزه بود و روشن بود

و ناگهان صدایم کرد

و من عروس خوشه های اقاقی شدم

انگار مادرم گریسته بود آن شب

چه روشنایی بیهوده ای در این دریچه مسدود سر کشید

چرا نگاه نکردم ؟

تمام لحظه های سعادت می دانستند

که دست های تو ویران خواهد شد

و من نگاه نکردم

تا آن زمان که پنجره ی ساعت

گشوده شد و آن قناری غمگین چهار بار نواخت

چهار بار نواخت

و من به آن زن کوچک بر خوردم

که چشم هایش ، مانند لانه های خالی سیمرغان بودند

و آن چنان که در تحرک رانهایش می رفت

گویی بکارت رؤیای پرشکوه مرا

با خود بسوی بستر می برد

آیا دوباره گیسوانم را در باد شانه خواهم زد ؟

آیا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت ؟

و شمعدانی ها را

در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت ؟

آیا دوباره روی لیوان ها خواهم رقصید ؟

آیا دوباره زنگ در ،مرا بسوی انتظار صدا خواهد برد ؟

به مادرم گفتم : ” دیگر تمام شد

گفتم: ” همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق میافتد

باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم

انسان پوک

انسان پوک پر از اعتماد

نگاه کن که دندان هایش

چگونه وقت جویدن سرود می خوانند

و چشم هایش

چگونه وقت خیره شدن می درند

و او چگونه از کنار درختان خیس می گذرد :

صبور

سنگین

سرگردان

در ساعت چهار

در لحظه ای که رشته های آبی رگهایش

مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش

بالا خزیده اند

و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را

تکرارمی کند

سلام

سلام

آیا تو

هرگز آن چهار لاله ی آبی را بوییده ای ؟

زمان گذشت

زمان گذشت و شب روی شاخه های لخت اقاقی افتاد

شب پشت شیشیه های پنجره سر می خورد

و با زبان سردش

ته مانده های روز رفته را به درون می کشد

من از کجا می آیم ؟

من از کجا می آیم ؟

که اینچنین به بوی شب آغشته ام ؟

هنوز خاک مزارش تازه است

مزار آن دو دست سبز جوان را می گویم

چه مهربان بودی ای یار ، ای یگانه ترین یار

چه مهربان بودی وقتی دروغ می گفتی

چه مهربان بودی وقتی که پلک های آینه ها را می بستی

و چلچراغ ها را

از ساق های سیمی می چیدی

و در سیاهی ظالم مرا بسوی چراگاه عشق می بردی

تا آن بخار گیج که دنباله ی حریق عطش بود بر چمن خواب

می نشست

و آن ستاره های مقوایی

به گرد لایتناهی می چرخیدند

چرا کلام را به صدا گفتند؟

چرا نگاه را به خانه ی دیدار میهمان کردند !

چرا نوازش را

به حجب گیسوان باکرگی بردند؟

نگاه کن که در اینجا

چگونه جان آن کسی که با کلام سخن گفت

و با نگاه نواخت

و با نوازش از رمیدن آرامید

به تیرهای توهم

مصلوب گشته است

و به جای پنج شاخه ی انگشت های تو

که مثل پنج حرف حقیقت بودند

چگونه روی گونه او مانده ست

سکوت چیست ، چیست ، ای یگانه ترین یار ؟

سکوت چیست بجز حرفهای ناگفته

من از گفتن می مانم ، اما زبان گنجشکان

زبان زندگی جمله های جاری جشن طبیعت است

زبان گنجشکان در کارخانه می میرد

زبان گنجشکان یعنی:

نسیم

عطر

نسیم

این کیست این کسی که روی جاده ی ابدیت

بسوی لحظه توحید می رود

و ساعت همیشگیش را

با منطق ریاضی تفریق ها و تفرقه ها کوک می کند

این کیست این کسی که بانگ خروسان را

آغاز قلب روز نمی داند

آغاز بوی ناشتایی می داند

این کیست این کسی که تاج عشق به سر دارد

و در میان جامه های عروسی پوسیده ست

پس آفتاب سرانجام

در یک زمان واحد

بر هر دو قطب ناامید نتابید

تو از طنین کاشی آبی تهی شدی

و من چنان پرم که روی صدایم نماز می خوانند

جنازه های خوشبخت

جنازه های ملول

جنازه های ساکت متفکر

جنازه های خوش بر خورد ،خوش پوش ، خوش خوراک

در ایستگاه های وقت های معین

و در زمینه ی مشکوک نورهای موقت

شهرت خرید میوه های فاسد بیهودگی و

آه

چه مردمانی در چارراهها نگران حوادثند

و این صدای سوت های توقف

در لحظه ای که باید ،باید ، باید

مردی به زیر چرخ های زمان له شود

مردی که از کنار درختان خیس میگذرد

من از کجا می آیم؟

به مادرم گفتم : “دیگر تمام شد

گفتم: ” همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد

باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم

سلام ای غرابت تنهایی

اتاق را به تو تسلیم می کنیم

چرا که ابرهای تیره همیشه

پیغمبران آیه های تازه تطهیرند

و در شهادت یک شمع

راز منوری است که آن را

آن آخرین و آن کشیده ترین شعله خوب میداند

ایمان بیاوریم

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

ایمان بیاوریم به ویرانه های باغ های تخیل

به داس های واژگون شده ی بیکار

و دانه های زندانی

نگاه کن که چه برفی می بارد

شاید حقیقت آن دو دست جوان بود ، آن دو دست جوان

که زیر بارش یکریز برف مدفون شد

و سال دیگر ، وقتی بهار

با آسمان پشت پنجره همخوابه می شود

و در تنش فوران می کنند

فواره های سبز ساقه های سبک بار

شکوفه خواهد داد ای یار ، ای یگانه ترین یار

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

قاصدک بس کن دگر

قاصدک بس کن دگر


قاصدک از هر باشد پیک تو


قاصدک از هر چه باشد خوب تو


قاصدک از هر چه با شد سهم من


من نخواهم تو، دگر بس کن دگر


قاصد روزان همه شب


قاصد غم


قاصد ظلم و جفا


قاصد شب های تلخ و روزگاران سیاه


قاصد من، قاصدک بس کن دگر


قاصدک از این همه ایام من


نیست صبر و انتظاری


نیست روز و روزگاری


نیست صبح و صبحگاهی


نیست شام و شامگاهی


قاصدک بس کن دگر


قاصدک راستی چه شد؟


آن همه نجم و ستاره را چه شد؟


آن همه آواز و نغمه را چه شد؟


قاصدک، هر چند سازم می زنی


جز نی و ناله چرا کم می زنی


کم که نه کمتر ز کمتر می زنی


قاصد روزان ابری


قاصد شب های شرقی


قاصد...


قاصدک بس کن دگر


راستی قاصد پیامی نیست دیگر با تو راه


خوب بنگر هیچ نیست همراهی تو را؟


قاصدک مرگی بده و وا رهان


قاصدک مرگ نه! نیستی، همان


قاصدک بس کن دگر


قاصدک بس کن دگر


قاصدک بس کن دگر



۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

سگ‌ها و گرگ‌ها




رو نوشت!

امیدوارم زمستون امسال مثل پارسال فقط یک سرمای خشک اعصاب خورد کن نباشه،

چشم انتظار برفم

----------------------------------------------------------------

هوا سرد است و برف آهسته بارد
ز ابری ساکت و خاکستری رنگ
زمین را بارش مثقال، مثقال
فرستد پوشش فرسنگ، فرسنگ
سرود کلبه‌ی بی‌روزن شب
سرود برف و باران است امشب
ولی از زوزه‌های باد پیداست
که شب مهمان توفان است امشب
دوان بر پرده‌های برفها‌، باد
روان بر بالهای باد، باران
درون کلبه‌ی بی‌روزن شب
شب توفانی سرد زمستان

آواز سگها

زمین سرد است و برف آلوده و تر
هوا تاریک و توفان خشمناک است
کشد — مانند گرگان — باد، زوزه
ولی ما نیکبختان را چه باک است؟
کنار مطبخ ارباب، آنجا
بر آن خاک‌اره‌های نرم خفتن
چه لذت‌بخش و مطبوع است، و آنگاه
عزیزم گفتن و جانم شنفتن
وز آن ته‌مانده‌های سفره خوردن
وگر آن هم نباشد استخوانی
چه عمر راحتی دنیای خوبی
چه ارباب عزیز و مهربانی
ولی شلاق! این دیگر بلایی‌ست
بلی، اما تحمل کرد باید
درست است اینکه الحق دردناک است
ولی ارباب آخر رحمش آید
گذارد چون فروکش کرد خشمش
که سر بر کفش و بر پایش گذاریم
شمارد زخمهایمان را و ما این
محبت را غنیمت می‌شماریم

خروشد باد و بارد همچنان برف
ز سقف کلبه‌ی بی‌روزن شب
شب توفانی سرد زمستان
زمستان سیاه مرگ مرکب

آواز گرگها

زمین سرد است و برف‌آلوده و تر
هوا تاریک و توفان خشمگین است
کشد — مانند سگها — باد، زوزه
زمین و آسمان با ما به کین است
شب و کولاک رعب‌انگیز و وحشی
شب و صحرای وحشتناک و سرما
بلای نیستی، سرمای پُرسوز
حکومت می‌کند بر دشت و بر ما
نه ما را گوشه‌ی گرم کُنامی
شکاف کوهساری سر پناهی
نه حتی جنگلی کوچک، که بتوان
در آن آسود بی‌تشویش گاهی
دو دشمن در کمین ماست، دایم
دو دشمن می‌دهد ما را شکنجه
برون: سرما، درون: این آتش جوع
که بر ارکان ما افکنده پنجه

واینک … سومین دشمن … که ناگاه
برون جست از کمین و حمله‌ور گشت
سلاح آتشین … بی رحم … بی رحم
نه پای رفتن و نی جای برگشت
بنوش ای برف! گلگون شو، برافروز
که این خون، خون ما بی‌خانمانهاست
که این خون، خون گرگان گرسنه‌ست
که این خون، خون فرزندان صحراست
درین سرما، گرسنه، زخم خورده،
دویم آسیمه سر بر برف چون باد
ولیکن عزت آزادگی را
نگهبانیم، آزادیم، آزاد

مهدی اخوان ثالث